به گزارش پایگاه اطلاع رسانی خبر دیشموک، نوروز امسال گره خورده به ماه مبارک رمضان. بهار طبیعت و بهار قرآن، یکی شده است. حالا که عجین با دو بهاریم بعید نیست دلمان بخواهد شکوفه دهیم. عجیب نیست، هوای پرواز به سرمان بزند و دلمان را پر بدهیم به سمت خدا اگر خدا یار شود.
ما زمین را زیاد فتح کرده ایم و زندگی هنوز گرفتار سختی است، شاید اگر اوج بگیریم راه هموارتر شود. یعنی یا مشکلات حل شود یا در نگاهمان کوچک. هرچه هست، امسال فرصتی ملکوتی برپاست. اینجا چند روایت که حال و هوای ماه مبارک دارد، با هم مرور می کنیم.
روایت اول؛ تو را روزه برده مرا روضه!
حرف زدن را همه بلدند شیرین حرف زدن را اما همه نه! برای همین است که وقتی بعضیها لب به صحبت کردن باز می کنند، دلت می خواهد سکوت کنی و کلماتشان را تماشا. دو گوش داری، دو گوش دیگر هم از خدا امانت بگیری مبادا کلمه ای از رشته کلامشان از دستت برود.
بچه بودم، چندسالم بود را نمی دانم هنوز مدرسه برو نشده بودم که به خودم آمدم و دیدم مردم از جمله خانوادهام بنا گذاشته اند، سی روز صبحانه و ناهار نخورند یعنی تا خود اذان مغرب حتی لب به آب هم نزنند. طولی نکشید بزرگتر و مکلف شدم و متوجه که اسم این تصمیم و اراده «روزه داری» است. بچه ها شوق و عادت دارند، هر کاری که بزرگترها انجام می دهند، تقلید کنند. روزه گرفتن را هم. والدین وقتی اصرارم برای روزه داری را دیدند، گفتند که می توانم روزه بگیرم اما «کله گنجشکی». راه و رسمش را هم کامل توضیح دادند. اینکه چون بچه هستیم می توانیم موقع اذان ظهر به اصطلاح خودمانی، «دوپینگ» و افطار مختصری کنیم و بعد دوباره تا اذان مغرب چیزی نخوریم و مثل بزرگترها افطار واقعی داشته باشیم. اگر هم خیلی نوای «العطش» ما بالا می رفت، بزرگترها می توانستند جرعه آبی به گلوی خشک ما برسانند.
من خاله ای داشتم که در دنیا طاقت همه چیز داشت به قول خودش، الّا سه چیز! عطش کودک، اشک مرد و روضه امام حسین(ع). یکبار که به قول خودش «روزه مرا برده بود…»مهمان خانه ما بود. من تاب تشنگی روزه کله گنجشکی را نداشتم اما باید تحمل می کردم. خاله، تاب نیاورد کف دستش را پر آب خنک کرد و صورتم را شست. بعد گفت که خیالت راحت! کسی نمی فهمد همین طور که صورتت را می شویم، تو آب بخور از همین کف دست به کسی نمی گویم. من مانده بودم خاله چرا گریه میکند؟ شنیدم میگفت: چطور دلشان آمد به بچههایت آب ندهند حسین جان!
مامان که از راه رسید محو تماشای حال ما شد و گفت: چه شود! یکی را روزه برده و آن یکی را روضه. خاله خندید و گفت: برکت روزه این خانوم کوچولو بود… نمی دانم چه شد اما حرفش عجیب نشست به دلم. حس کردم آبرویی به درگاه خدا پیدا کردهام؛ من عاشق روزه گرفتن شدم. تمام شد و رفت…
(رقیه حسینی با یادی از مرحومه زلیخا موسوی)
همسایهای داشتیم، زبانش را گمانم از دم مار برداشته بودند. زنگ و نیش داشت. دست خودش نبود یک احوالپرسی ساده را هم جوری انجام می داد که دلت می شکست. بنده خدا خیلی دنبال کار مردم می دوید. فنی، کاری و دلسوز بود اما زبانش، اجرش را به تاراج می برد. دود می کرد و به آسمان می فرستاد. یکبار خیلی گریه و استغاثه کرده بود. چله ذکر گرفته بود که چرا منِ قرآن خوان، نمازدوست، کار مردم را راه بینداز اینجور درگیر غمم؟ چرا دستم نمک ندارد؟
عکس تزیینی است
چرا تا ساکتم همه چیز خوب پیش می رود اما همین که دهان باز می کنم به حرف زدن، مردم زودرنج و حساس خون به دلم می کنند؟ ایراد میگیرند و طعنه که هی فلانی چقدر نیش داری؟ همین طور زبان روزه راه می رفت و خدا خدا می کرد که آینه پیش رویش را میبیند. انگار که حرفی به دلش انداخته باشند و چله دعا اثر کرده باشد به خودش گفته بود«آ یحیی» این همه روزه شکم گرفتی، غذا نخوردی یک مدت روزه زبان بگیر!
مرد شماره یک «اراده» محله حرف نزد مگر به ضرورت. انقدر که خیلی شد، انقدر که پیچید اگر آیحیی جواب سلام نمی داد، می گفتیم لال شده است. چند وقت بعد کم کم زبان گرفت. دوباره شروع کرد به حرف زدن اما خیلی کم حرف شده بود. به قاعده به ندرت حرف می زد و نصف کلامش حدیث و آیه قرآن بود و بقیه اش نوازش حرف بود. همه تشنه کلامش شده بودند.
بابابزرگ خدابیامرز می گفت: آیحیی که قبلاً حرفش مثل قاشق قلب آدم را قلوه کن می کرد و تراش می داد از درد، حالا مثل نسیم بهار و برگ گل شده حرف هایش. آدم جانش شیرین می شود با گل گویی و گزیده گویی هایش. آیحیی رفیقش بود. آن موقع که زبانش تلخ بود سنگ صبورش بابابزرگ بود حالا اما جایشان عوض شده بود آیحیی گفته بود که آدم دهانش را که می بندد گوشش باز می شود؛ دو دوتا چهارتا می کنی، می بینی انقدر که حرف زدی حرف نشنیدی. آدم ساکت، تشنه هم می شود دلش می خواهد هی خدا حرف بزند هی گوش کند و قرآن را نشان داده و گفته بود: «حاجی عوض شدم؟ تعجب نکن! از محبت کلام و خدا و اهل بیت خارها گل می شوند…»
ما هیچ وقت از بابابزرگ، دروغ نشنیده بودیم پیرمرد باصفا راست می گفت: روزه زبان، مقبول افتاده بود رفیقش گل شده بود، گمانم گل محمدی که هروقت حتی هنوز هم که اسمش می آید همه به یادش صلوات می فرستند.
(هادی جوادی با روایتی از آیحیی محمودی)
روایت سوم؛ مثل خانم اسماعیلی!
خواهرم همیشه می گوید که حسرت کار فرهنگی درست و حسابی درباره ماه مبارک رمضان به دل جامعه مانده است. به دل جامعه مانده که هنوز هم غم این را داریم که چطور باید آن عده قلیل روزه خوار را تشویق به روزه داری کرد. اگر کار، درست انجام شده بود به جای بحث درباره اینکه ساعتها روزه داری و تشنگی چه بلایی سر کلیه و اندامهای داخلی بدن می آورد، صحبت از این می شد که طبق اصلاً همین آیین هایی که این همه درباره «چاکرا» و «کارما» حرف می زند، روزه داری اصلاً یعنی سم زدایی و پاکسازی بدن. برکت روزه داری در شرع والا، برتر و مقدس اسلام که اصلاً جای خود!
جامعه ما تشنه کار فرهنگی برای ماه مبارک رمضان و بهار قرآن است مثل کشورهایی که بزرگترین عید، حراج ها، جشنواره و کاروان های شادی شان ماه رمضان راه می افتد. شف ها و سرآشپزها در صفحات مجازی شان، با شور و شوق انواع دسر، مربا، غذای مناسب برای افطار و سحری را آموزش می دهند. مربیان مهدکودک انواع بازی های مناسب برای کودکان که انرژی کمتری از والدین روزه دارشان ببرد را آموزش می دهند و خلاصه که ماه رمضان چهره شادی دارد. البته خدا را هم شکر میکند چند سالی است که کارهای خوب و جذابی انجام شده که لطف ماه خدا را برای بچه ها بیشتر کرده است.
گاهی وقت ها یک نفر، کار صد نفر را انجام می دهد. خواهرم از معلم دوره دبستانشان این طور یاد می کند: «رحمت دائم خدا به روح قشنگش!» به گمانش از دنیا رفته که این طور می گوید. وقتی معلم مدرسه آنها هم بوده سن و سالی داشته و حوالی بازنشستگی بوده. ماه رمضان که بچههای کلاسشان هول و هراس تشنگی و گرسنگی داشتهاند و بیشتر از همه خواهر شکموی من، به بچه ها گفته بود که سحری خواب نمانید چون فرشته ها غذا خوردنتان را تماشا میکنند و افطار هم خدا.
گفته بود که روزه فقط برای درک کردن گرسنگان و تشنگان نیست. روزه برای آن روزی است که از تشنگی و گرسنگیاش پناهی نیست جز خدا. همان روزی که اگر اعمالت خوب باشد، در امانی یعنی قیامت. می گفت نماز بخوانید، راست بگویید تا در بیابان برزخ لطف خدا سایه سرتان شود. برای مظلومان عالم و شهدای کربلا هم اگر اشک بریزید، امانت می ماند توی دست فرشته ها و به موقعش میشود باران رحمت خدا توی زندگی تان.
معلمشان خیلی مهربان بود، کار فرهنگی و تصویرسازی های معنوی اش توی ذهن بچه هایی در آن قد و قواره در نوع خودش حرف نداشته. خواهر من که هرسال همین قصه را ماه مبارک به ماه مبارک برای ما و بچه هایش تعریف میکند. آن سال کلاسشان ۳۷نفر شاگرد داشته و بعید نیست بقیه هم مثل خواهرم یادش کنند. ۳۷ نفر فقط شاگردان همان سالش و خدا می داند چند نفر دیگر در طول چندین سال تدریس و خدمتش یادش می کنند ماه رمضان به ماه رمضان. این باقیات الصالحات نیست؟ این کار فرهنگی قشنگ؛ این عاشق کردن کودکان به ماه خدا. (زینب معصومی، یادی از خانم اسماعیلی)
پایان پیام/
- نویسنده : مالک آهنگ