کوئید ۱۹ یا همان کرونا ویروس وقتی که در چین و به تبع با شیوع آن در بیشتر نقاط دنیا و همچنین در ایران و استان کهگیلویه و بویراحمد شایع شد خوب و بد فقیر و ثروتمند و سیاستمدار و نماینده مجلس و کارگر شهرداری و … نشناخت و بر سر راه خود هر که را که درگیر کرد یا سالم از بیمارستان مرخص شد و یا هم راهی قبرستان.
استان کهگیلویه و بویراحمد یکی از استانهای پاک ایران و به عبارتی روی خط سفید کرونا بود که تنها ۸ نفر از هم استانیها را در کام خو فرو برد و خوشبختانه با روند خوبی که در غربالگری و سایر اقدامات از جمله در حوزه بهداشتی انجام شد اکنون کرونا در استان تا حدودی در محاصره قرار گرفته است.
به گزارش فارس؛ یکی از کسانی که متاسفانه با ورود این ویروس ناخوانده در استان با آن درگیر شد جمشید ارجمند فعال رسانهای و مشاور شهردار یاسوج بود که در حوزه خبر و اطلاعرسانی سالها در حال فعالیت است.
به همین خاطر و برای پی بردن به سیر مبتلا شدن به این بیماری و ویروس و مراحل آن به سراغ وی رفتیم.
از اینجا به بعد را از زبان ارجمند بخوانید:
اسفندماه امسال وقتی بخاطر سردرد غیرعادی و چند روزه راهی بیمارستان شدم، متوجه شدم کوئید ۱۹ یا همان ویروسی که به نام کرونا می شناسیمش، خیلی نزدیک تر آز آنچه بوده که همیشه تصور می کردم؛ روزهای سختی که با همدلی خانواده، دوستان و همکاران و تلاش کادر درمانی و مهمتر از همه لطف خدا سپری شد.
از آنجا که کرونا امروز یک معضل جهانی است و جامعه جهانی را تحت سیطره خود درآورده است و فقیر و غنی؛ مسئول و غیرمسئول؛ دین و نژاد و رنگ پوست هم نمی شناسند و همه ابعاد زندگی انسانی از جمله فرهنگ، سیاست، اقتصاد، ورزش و حتی علم و دانش را با چالش جدی روبرو کرده است، لازم دیدم با توجه به درخواست های زیادی که داشتم به عنوان یک بیمار بهبود یافته روزشمار این بیماری را بازگو کنم.
ارجمند میگوید: در این یادداشت تلاش می کنم تا همچون کرونا قاعده شکنی کنم و با چشم پوشی از برخی قواعد و اصول روزنامه نگاری، تجربیاتم و آنچه را که لازم می دانم از نگاه یک بیمار بگوییم، اینجا بنویسم.
اولین سوالی که همیشه از من می شود این است که چطور متوجه شدی به کرونا مبتلا شدی؟” و سعی می کنم با جزئیات به موضوع بپردازم تا هم تفاوت کرونا با سایر بیماری های مشابه مثل سرماخوردگی، آنفولانزا و آلرژی فصلی مشخص تر شود و اگر کسی در معرض خطر است بتواند راهکارهای درمانی را بهتر انجام دهد و هم فوبیای ابتلا به کرونا که میتواند خطرساز باشد و افراد را دچار استرس کند یا به محیط های خطرناک بکشاند، بشناسانم.
آغاز یک ماجرا با سردرد غیرمعمولی
دقیقا روز پنجشنبه بود و در محل کار بودم؛ بعد از یک هفته پرکار و خستگی از ناشی از کار شبانه روزی در ایامی که تازه کرونا ناخوانده به مهمانیمان آمده بود؛ کمی احساس ضعف داشتم و یک ساعت زودتر از همیشه از محل کار خواستم عازم خانه شوم که یکی از دوستان بعد چند ماه تماس گرفت که تا چند لحظه دیگر جلوی محل کارت هستم و بیا تا چند دقیقه ای را کنار رودخانه بشار و بقول خودش همان جای همیشگی بنشینیم، دلم نیامد بگویم سردرد دارم و با هم رفتیم و یکساعتی کنارهم نشستیم و بعد به خانه آمدم.
جلوی درب منزل دو نفر از دوستانم بدون هماهنگی قبلی برای رفتن به کوه دنبالم آمده بودند، کمی احساس سردرد اضافه شده بود و ضعف هم داشتم اما چون به هیچ وجه تصور نمی کردم اولین علایم کرونا باشد و اصلا چنین چیزی به فکرم هم خطور نمی کرد، نخواستم لذت آفرود سواری و گشت و گذار در جنگل را به بهار را برای یک سردرد معمولی از دست بدهم و مهلت کمی گرفتم و سریع لباسم را تعویض کردم و خودم را برای رهایی از خستگی ایام، راهی جنگل کردم.
در طول مسیر رفته رفته سردردم بیشتر شد و اما تا غروب که در جنگل بودیم و برفراز یکی از تپه های زیبای شهر یاسوج کنار آتش، کتری کوچک و سیاه چای، جوش می خورد و با دل سپردن به موسیقی روح نوازی به نظاره چشم انداز دلپذیری ایستاده بودم که اکنون ۳۰ روز و شاید هم بیشتر… است از دیدن آن و مردمش و حتی خانواده ام کاملا محروم شده ام، سردرد را به هر قیمتی بود تحمل کردم.
شب با دوستم به خانه اش رفتم، حدود دو سه ساعت استراحت کردم و وقتی از خواب بیدار شدم، با بدترین سردردی که به عمرم دیده بودم و توصیف آن برایم دشوار است، مواجه شدم؛ یک مسکن قوی مصرف کردم اما افاقه نکرد و رفته رفته این سردرد که کل جمجمه را در بر گرفته بود و با سردردهای عصبی و میگرنی و سردردهای معمول کاملا متفاوت بود، بیشتر هم شد.
شب با همان درد سنگین سپری شد و روز بعد هم این درد ادامه پیدا کرد و کوفتگی شدید و ضعف عضلات هم به آن اضافه شد، هر چند ابتدا تصور می کردم کوفتگی ممکن است بخاطر خستگی از گردش روز قبل باشد.
مشکوک به کرونا هستی!
بالاخره حوالی ظهر روز جمعه به خانه رفتم و ساعاتی بعد برادرم به همراه همسرش و پس از آنها خواهرم که هر سه نفر از پرسنل درمان هستند و برای دید و بازدید به خانه پدری آمده بودند، وقتی با حالت های جسمیام از زبان مادرم باخبر شدند، به اتاقم آمدند و حالم را برایشان توصیف کردم، کمی با هم بحث کردند و سپس برادرم که تقریبا از اولین لحظه شیوع کرونا درگیر این موضوع بوده است، چشمانش را بالا کرد و لبانش را غنچه کرد و بعد سریع به حالت عادی برگشت و گفت که احتمالا کروناست!
وقتی برای مادر نگران شدم
بعد از کمی شوکه شدن از این تشخیص پزشکی آنهم از کسی که شوخی های این تیپی در اخلاقش ندارد و البته هزار ترس و دلهره و اضطراب شدید که نه از ترس بیمار شدن و از هراس انتقال این بیماری هولناک به دیگران بخصوص مادرم بود که می دانستم بیماری ریوی دارد و برایش خیلی خطرناک است.
به سختی توانستم خودم را جمع کنم و ترس هایم را پنهان کردم چرا که می دانستم اضطراب می تواند سیستم ایمنی بدن را ضعیف تر کند.
انجام آزمایشهای اولیه/ خبرهای بد در راه است
بعد از غروب با همان دردها؛ به بیمارستان شهید جلیل یاسوج که مرکز بستری بیماران کرونایی نیز هست، مراجعه کردم و ابتدا اکسیژن خونم را اندازه گیری کردند که پائین تر از حد معمول بود و سپس عکس ریه برداشته شد، که خطر جدی را نشان نمی داد، هر چند خیلی هم خوب نبود که باعث شد مسئول سی تی اسکن از خواهرم که شیفت کاری اش شروع شده بود و در بیمارستان همراهم شده بود، بپرسد؛ مگر سابقه مصرف دخانیات دارد و خواهرم سرش را تکانی داد و با لبخندی نه از روی رضایت پاسخ داد تا جایی که می دانم مثل خیلی از جوان های دیگر با قلیان رابطه خیلی خوبی دارد!
سپس آزمایش خون انجام شد که نشان می داد، شاخص های مثل گلبول های سفید خون در وضعیت نامناسبی هستند که حکایت از ضعف سیستم ایمنی بدن و خبر از یک بیماری می داد و آن بیماری هم با توجه به دیگر آیتم های این دو آزمایش و عکس، به احتمال خیلی زیاد کرونا بود!
با همکاران نزدیک و دوستانی که طی آن چند روز ارتباط داشتم، موضوع مشکوک بودن به کرونا را تلویحا اشاره کردم که حواسشان به خودشان باشد و البته خیلی هم جدی مطرح نکردم که اگر خودم مبتلا نباشم خدای ناکرده آنها دچار ترس و استرس و یا همان به اصطلاح فوبیای کرونا شوند.
انجام آزمایش آزار دهنده کرونا
از همان ساعت که از بیمارستان برگشتم و گفته بودند که مشکوک به ابتلا به کرونا هستی، اصول قرنطینه در خانه را اجرا کردم تا خطری برای خانواده و اطرافیانم نباشد و روز بعد به مرکز انجام آزمایش کرونا در مرکز بهداشت شهرستان بویراحمد مراجعه کردم و تست کرونا که هر چند کمتر از دو دقیقه انجام می گیرد اما دردش به مراتب از بسیاری از بیماری ها بیشتر و آزار دهنده تر است را انجام دادم و برای دو روز بعد که منتظر جواب بودم به منزل و قرنطینه خانگی برگشتم.
تب هم از راه رسید
بعد از انجام آزمایش و بازگشت به قرنطینه درد دو روز قبل نه تنها کاهش نداشت بلکه بیشتر هم شد و در آن دو شب که منتظر نتیجه آزمایش شدم، احساس داغی بدن و سپس تب نیز اضافه شد بطوری که حداقل دمای اتاق که مثل شب های قبل بود به هیچ وجه قابل تحمل برایم نبود و مجبور بودم بدون روانداز و با پنجره نیم باز در اتاق بمانم که احساس می کنم آن موقع به هوای تازه نیاز داشتم.
در تمام ساعتی که علائم اولیه شروع شده بود، لحظه ای سردرد و درد کوفتگی شدید بدن قطع نشد و بخاطر انتظار برای نتیجه آزمایش کرونا برخی از داروها را هم نمی بایست مصرف می کردم و از طرفی فشار روانی بخاطر حدس و گمان انتقال بیماری به اطرافیان باعث می شد، بدترین ساعاتی که یک فرد می تواند تجربه کند، را زندگی کردم، بدتر از هر چیزی مادرم هم از همان روز سرفه های خشک می کرد و درد را برایم صدچندان کرده بود که نکند او هم مبتلا شده باشد.
هر چند در آن روزها تمام تلاشم این بود که اصلا این موضوع را به روی خودم نیاورم و اجازه ندادم خانواده و دوستانی که غیبتم را متوجه شده بودند و جویای حالم بودن متوجه این دلهره ها شوند و نگذاشتم اینها بر روحیه ام غلبه کند و تا می توانستم رفتارم را عادی نشان می دادم تا نگرانی اطرافیان کمتر باشد.
پیامک بیمقدمه/کرونا گرفتهای!
بالاخره عصر روز دوشنبه برادرم یک پیامک کوتاهی برایم فرستاد؛ خیلی ساده و بی مقدمه نوشته بود، نتیجه تست مثبت بود!
سپس تماس گرفت و تاکید بر رعایت جدی قرنطینه، مصرف کپسول آزیترومایسین و در صورت احساس تنگی نفس هم اطلاع به جناب ایشان و اورژانس تاکید کرد.
اطلاع رسانی به دوستان
به دلیلی که ابتلا به این بیماری را هیچ نقطه ضعف شخصیتی یا فرهنگی نمی دانم بنظرم پنهان کاری درباره این بیماری نه تنها توجیهی ندارد بلکه می تواند یک خطر و خیانت برای جامعه و اطرافیان باشد، پس از اطلاع از مثبت شدن نتیجه تست، بلافاصله اولین کاری که کردم اطلاع رسانی از طریق وضعیت واتساپ و استوری اینستاگرام از ابتلا به کرونا بود که نوشتم “کرونا را شکست می دهیم” تا هم نشان دهم روحیه خوبی دارم و به همان دلیلی که قبلا گفتم، دوستان، همکاران و آشنایانی که با آنها ارتباط داشته ام را از این موضوع مطلع نمایم که خدای ناکرده خطری آنها را تهدید نکند و البته امیدوارم سایرین هم بدانند که فرد بیمار مجرم نیست و یک قربانی است و آنقدر درد و استرس دارد که نیاز به سرکوفت بخاطر کم توجهی، نباشد و فقط نیاز به روحیه و انرژی و آرامش دارد.
البته باید خدا را شکر کنم که هم خانواده هم همکاران و هم دوستانم در خلال محبت های بی دریغشان که داشتند، آنقدر فهم و معرفت بخرج دادند که نیازی نباشد، بر مجرم نبودن بیمار تاکید کنم، اما خوب گاهی برخی پیام ها و و سوالات بدون منظور و حتی ارسال یک خبر، ویدیو یا عکس از نحوه سرایت بیماری یا وضعیت بیماران و قربانیان آن می توانست بشدت یک جنگ روانی برایم راه بیاندازد.
بیاشتهایی؛ ابتداییترین نشانه کرونا
طی دو روز بعد درد کمتری احساس کردم هر چند سردرد قطع نشده بود اما طی آن دو روز که در خانه بودم، درد هر چند بازهم به نسبت سایر بیماری ها بیشتر بود ولی به نسبت روزهای قبل خیلی کمتر شده بود و تصورم این بود که حالم رو به بهبودی است، اما این حال خوش دوامی نداشت و بی اشتهایی که مختص کروناست به سراغم آمد و باعث تشدید ضعف شد و سرفه های خشک هم به بقیه دردهای این بیماری در همان روز اضافه شد تا شش دانگ بیماری ظهور کند و بالاجبار راهی بیمارستان شدم.
بستری در بیمارستان
حوالی ظهر روز پنجم بیماری در بیمارستان بستری شدم و فورا سرم و داروهای مسکن از طریق آن تزریق شد تا ضعف بدنی جبران شود و روز بعد در بیمارستان به خاطر تنگی نفس و احساس سنگینی روی قفسه سینه که گویی جسم سنگینی بر روی آن گذاشته باشند، امکان دم و بازدم را گرفته بود، ناچار به استفاده چند ساعتی از اکسیژن شدم و دو سه روز دیگر به همین ترتیب گذشت و که در یکی از این روزها شرایط خیلی سخت تر و وخیم تر هم شد.
تنگی نفس شدید؛ خان آخر
یکی از روزهایی که احساس تنگی نفس کردم، ابتدا با خودم گفتم شاید تلقین است و منتظر ماندم وضعم بهتر شود؛ اما رفته رفته حالم بدتر شد و مقاومت فایده نداشت، در حالی که نفسم به سختی بالا می آمد زنگ پرستار را زدم و گوشی ام که مدام زنگ می خورد و نمی توانستم جواب بدهم را خاموش کردم.
وقتی در اوج بدحالی بودم در دلم خندیدم و گفتم جدی جدی نکند بمیرم، بعد یادم می آمد چقدر کرونا را دست کم گرفته بودم، خنده ام بیشتر می شد، بخصوص که یکی از دوستان هم که از وضعیت روز قبلم بشدت ناراحت بود و ظهر تماس گرفته بود که کمی سر به سرم بگذارد و مثل یک سخنران و البته کاملا به شوخی می گفت ” آقای مهندس همه کسانی که کرونا را جدی نگرفتند و گفتند خبری نیست، کرونا گرفتند و آنهایی که اصلا جدی نگرفتند، باید خیلی بیشتر احتیاط کنند، کلا انگار بیماری هست که خیلی رو کم کن است و لجباز!، تا جایی که میدانم جنابعالی هم نه تنها جدی نگرفتی بودی بلکه حتی به کرونا بدش را هم گفته بودی! “؛ این مکالمه که تیپ همیشگی مکالماتمان است وقتی در اوج آن حالت برایم مرور می شد واقعا خنده ام می گرفت و در دلم می خندیدم و دلم می خواست هر چه زودترنفسم جا بیاید و بتوانم بهش زنگ بزنم بگوییم حاجی تحلیلت درست از آب درآمد.
در همین فکرها و سیاهی رفتن چشمهایم، پرستار آمده بود و اکسیژن را فورا وصل کرده بود، خانواده که می دانستند در روزهای سخت بیماری هستم با نگرانی توصیف نشدنی از بیمارستان جویای احوالم شده بودند و بعد از ساعتی که حالم بهتر شده بود خواهرم از بخش دیگری به اتاقم آمده بود و بسیار نگران در کنارم بود؛ پرستار خودم هم با جدیتی خاص که احساس می کردم از روی نگرانی و دلهره بود، می گفت چرا زودتر خبر نکردی و تاکید می کرد که هر وقت کوچکترین احساس نیاز به اکسیژن داشتی حتما زنگ را فشار بدهم.
پرستاران یا فرشتگان/سربازانی فراتر از قهرمان
میدانستم معنی قهرمان یعنی چه، میدانستم چرا به پرستاران و پزشکان می گویند قهرمان؛ نه بخاطر اینکه به وظیفه اشان عمل می کنند، نه؛ بخاطر اینکه مثل سربازی که با اسلحه کمری مقابل تانک بایستد، ایستاده بودند، ترس بیمار شدن نداشتند و ولی ترس بیمارانشان را داشتند، این شجاعت بود که از آنها قهرمان ساخته بود. اما همه اینها را وقتی واقعا فهمیدم که سه پرستار بالای سرم بودند، دو نفر داشتند از نبضم خون می گرفتند که بسیار دردآور بود و خودشان هم می گفتند خیلی درد دارد و باید تحمل کنم، اما من واقعا دیگر جای یک تلنگر را هم نداشتم، یکی دیگرشان آمده بود با مهربانی نوک انگشتانم دست دیگرم را گرفته بود، انگار هم دردم را تحمل می کرد و می فهمید و هم از وجود خودش به روحم جان می بخشید تا بتوانم آن دقایق را هم دوام بیاورم و راحت تر سپری کنم.
شب عید فراموش نشدنی
حدود ۱۲ ساعت دیگر را دوام می آوردم سال تحویل می شد و می توانستم پایان سال ۹۸ جشن بگیرم و از بازماندگان این سال پر از تلخی باشم.
یک کلیپ از پزشکی که کرونا گرفته بود، علایم حادش برطرف شده بود و حالش بهتر شده بود، در فضای مجازی دیدم؛ متاسفانه پزشک فوت شده بود، از مرگ نمی ترسیدم اما ذهنم اصلا آرام نبود، بخصوص که از یک شب قبل مادرم هم بستری شده بود و سی تی اسکن داده بود که وضع ریه اش خوب نبود و منتظر جواب آزمایش کرونا بودیم.
پرستار به اتاقم آمد و گفت باید آماده شوم تا برای سی تی اسکن به بیمارستان امام سجاد (ع) می رفتم؛ با همان لباس نازک و آبی رنگ بیمارستانی رفتم سوار آمبولانس شدم، روی تخت آمبولانس نشستم و با کنجکاوی خاصی ساختار و تجهیزات را بررسی می کردم گویی که قرار بود از کابین آن باید حتما چیزهایی سر در می آوردم، بیشتر می خواستم ذهنم را مشغول کنم، بی قرار بودم برای خروج از محوطه بیمارستان و رسیدن به محیط شهر.
از لا به لای نوشته ها، بیرون را نگاه می کردم، یادم می آمد چقدر من از این خیابان ها خاطره دارم، برای کار، تفریح با ناراحتی، شادی و نگران یا هم بی خیال بارها از آنها گذشته ام.
احساس حقارت می کردم، روزهایی با غرور از این خیابان ها می گذشتم، کسی بودم برای خودم، حالا با این سرو وضع، پشت آمبولانس!
از این خیابان ها که می گذشتم بی درنگ همه لحظاتی که از بچگی تا همین چند روز قبل بیماری دراین آنها سپری کرده بودم تیتروار از ذهنم می گذشت، گاهی حتی خاطره خریدن یک ذرت از پارک ساحلی، نشستن در کافه ای آن طرف رودخانه و حتی نصف شبی که بی خواب شده بودم و به کنار رودخانه آمده بودم تا در آرامش و تاریکی بنشینم و به صدای رودخانه گوش کنم، روزی که آن خیابان آسفالت شد، نیمه شبی که برای برف روبی به همراه همکاران آمده بودم، شبی که با دوچرخه از این خیابان گذشته بودم؛ همه و همه خیلی سریع از ذهنم می گذشتند؛ در همین افکار هر چند چیز زیادی از بیرون نمی دیدم، اما بازهم خیلی طمع کارانه به دنبال آشنایی در خیابان و یا در خودروهای عبوری می گشتم، حالا که فکرش را می کنم آن چند روز شاید چند سال بر من گذشته بود.
نزدیک بیمارستان رسیده بودیم که ناخودآگاه و خیلی صادقانه در دل خودم گفتم خدایا شکرت، بعد آگاهانه فقط برای مادرم دعا کردم که سلامت باشد، خیلی تحت فشار بودم، غم سنگینی تمام وجودم را فراگرفته بود، توصیفش برایم دشوار است، بغض تلخی گلویم را به سختی می فشرد، نه با زبانم بلکه با تک تک سلول های قلبم، کمی طلبکارانه و جدی و البته مستاصل سلامتیش مادر از خدا خواستم و گفتم خدایا، من بنده تسلیم تو، هر تقدیر بدی هست من نوکرتم و بلا از مادر بدور…
وقتی سی تی اسکن را انجام دادم و به بیمارستان برگشتم گوشیم را دیدم، کلی پیامک و تماس و تبریک عید…
بهترین عیدی/تست مادر منفی شد
من عیدی ام را گرفته بودم، پیامک برادر جان آمده بود که تست کرونای مادر منفی است نگران نباش و خواهرم هم در پیامکش گفته بود عفونت ریوی است که قبلا دوره درمانش تکمیل نشده بود و حالا می توانست فردا را برگردد به خانه و همانجا درمانش را تکمیل کند تا از محیط پرخطر بیمارستان هم دور باشد.
شب عید بود، جای پنج شش تزریق سرم و آزمایش خون گیری روی هر دستم، هر دو را کبوده کرده بود، ورم یکی از آنها هم اذیتم می کرد، اما شب عید بود، من و مادر بیمار در بیمارستان و خواهر و برادرم هم در محل کار، نصف بیشترمان در خانه نبودیم، اما همین که تست کرونای مادر منفی بود بهترین شب عید عمرم شده بود، می دانستم کرونا چه زجری دارد و حاضر بودم صد بار دیگر بگیرم اما مادر سلامت باشد، دعاهایم گرفته بود.
لحظه تحویل سال شد، همان دقیقه به مادرجان زنگ زدم گفتم الهی قربانت بشوم عیدت مبارک، کلی قربان و صدقه ام رفت و نهیبم زد که چرا گفتی قربانت بروم، بعد گفت امروز منتظر است ترخیص بشود و همان سفارش های همیشگی مادرانه که انگار برایشان فرقی ندارد دو ساله باشی یا سی ساله همیشه یک طور مراقبت هستند را تاکید کرد.
کرونا؛ چیزی شبیه موج سهمگین دریا
روز بعد علیرغم اینکه کاملا احساس بهبودی می کردم اما بعد از ساعاتی مجددا همان دردها و گاها با شدت بیشتری به سراغم می آمد، برای یکی از دوستانم خواستم تعریف کنم، نمی دانستم چطور بگویم درد قطع می شود و برمی گردد، گفتم مثل موج دریاست، دور می شود و گویی رفته است ولی باز با شدت بیشتری برمی گردد؛ گفت تعبیر قشنگی شد.
آماده برای ترخیص
روز سوم سال بود، میدانستم حالم خوب است، تست ها و آزمایش ها هم همین را می گفتند، ظهر نهار آورده بودند اما من منتظر بودم دکتر بیاید و بگویید می توانی بروی خانه، دکتر آمد و گفت خودت که بهتری می دانی کرونا می رود و یک دفعه سرو کله اش پیدا می شود، یک روز دیگر هم مهمان ما باش اگر بازهم خوب بودی بعدا یک فکری برایت می کنیم اینقدر بی تابی نکن برای رفتن آن بیرون هم هیچ خبری نیست.
بازهم پرستاران فرشته نجات شدند
حالا که حالم بهتر بود، مادر هم در خانه حالش خوب شده بود و دوستان و آشنایانم هم هیچکدام دچار کرونا نشده بودند، با آن آدمی که سه روز پیش تا دو قدمی مرگ رفته بودم خیلی فاصله داشتم.
بعد از اذان ظهر، صدای آرامی از موسیقی روح نوازی شنیده می شد، گوش هایم را تیز کردم یک آهنگ سنتی ایرانی بود از گوشی یکی از پرستاران پخش می شد، پرده اتاق را کنار زدم و سقف های شیروانی قرمزی که در دامنه دشت سبزی در دوردست در آن هوای بارانی دلپذیر و فرو رفته در مه، نمایان بودند را با اشتیاق می نگریستم.
سر و صدایی از بخش بلند شد، از جنس ناله های نیمه شب و بی تابی های سوزناک دیگر بیماران نبود، صدای سرفه های شدید و چند دقیقه ای و ممتدی هم که گاه و بیگاه سکوت بخش را درهم می شکست هم نبود، صدای فغان زنی بود که می گفت کسی نیست بیاید دنبالم و پول ترخیص شدن هم ندارم و براستی فقر از کرونا هم بدتر بود.
پرستار رفته بود و میگفت شوهرت کجاست، بچه نداری؟ می گفت شوهرم از کارافتاده است و زمین گیر و دختر هم ازدواج کرده و او هم شوهرش تصادف کرده و آه در بساط ندارد و ادامه می داد که بچه بوده و او را به ازدواج مردی درآورده اند که آن موقع خیلی اختلاف سنی داشته اند و … از اینجور زندگی هایی که برای هیچکداممان بیگانه نیست.
یکی از پرستاران گفت زنگ بزنید صندوق ببینیم حسابش چقدر می شود و صندوق اعلام کرد، هفتصد و پنجاه هزارتومان!
پرستاری از پیرزن پرسید، مادر خودت چقدر داری و زن گفت صد و پنجاه هزار تومان…
چهار پرستار بخش دست به یکی کردن که مشکلش را حل کنند، پرستارم را صدا زدم و گفتم حرف هایتان را شنیدم و دوست دارم در کار خیرتان شریک باشم، شماره کارت بانکی پیرزن را گرفتند و هر کداممان مبلغی برایش واریز کردیم.
پیرزن را هرگز ندیدم و بعد ترخیص شد و حتما به خانه رفت.
به وقت آزادی
بالاخره بعد از یک هفته بستری در بیمارستان، ۲۴ ساعت از قطع درد گذشت و آزمایش های خون، نوار قلب و تب سنجی و سایر چکاپ های سلامتی که معمولا روزانه انجام می شد و گاهی دو بار در روز انجام می شد، بازهم انجام گرفت و پزشک دقیق و سخت گیر با لبخندی از امیدواری بالاخره چراغ سبز ترخیص از بیمارستان را نشان داد.
هنگام ترخیص از بیمارستان هم یکسری آموزش های بهداشتی و تاکید بر جداسازی و قرنطینه شخصی گفته شد و چند داروی معمولی نیز برایم تجویز شد که می بایست پس از ۱۴ روز از ترخیص بیمارستان در قرنطینه باشم.
آخرین لحظاتی که در بخش بودم رئیس بیمارستان به همراه چند پزشک و پرستار دیگر برای بررسی وضعیت بیماران آمدند که این بازدید هم معمول بود اما ساعت مشخصی نداشت. با رئیس آشنایی و دوستی قبلی داشتم، وقتی پرونده ام را دید که وضعیتم مطلوب است و ترخیصم صادر شده است خیلی خوشحال شد.
دلم نیامد از فرصت استفاده نکنم هر چه باشد من را خیلی ها به عنوان یک خبرنگار می شناسند و از رئیس بیمارستان یک مصاحبه ویدیویی گرفتم که هشدارهای تلخی داد و اتفاقا بازتاب های زیادی هم در رسانه ها داشت، حرف هایی زد که خودم هم خشکم زده بود، می گفت اگر بیماری با همکاری مردم مهار نشود، ممکن است روزی برسد که نتوانیم جسدها را جمع کنیم. وقتی این صحبت ها را می کرد تا بحال هیچ فوتی از بیماری در استان نداشتیم.
خبر خوش خبرنگار
یکی از دوستان که روزانه باهم چندبار در تماس بودیم و حق استادی به گردنم دارد، گفت تو که هم از بیمار شدنت اطلاع رسانی خوبی کردی و هم روی تخت بیمارستان دست از کار نکشیدی و چند بار در رسانه ها ظاهر شدی، حالا هم کار را تمام کن و یک کلیپ امیدبخش بگیر و بفرست مردم از این دست خبرها خیلی خوشحال می شوند و روحیه می گیرند.
به همین توصیه یک کلیپ هم از خودم در کنار کادر درمان گرفتم تا به همه آنهایی که جویای حالم بودن پیام سلامتی بدهم و شاید هم دیگرانی که بیماران کرونایی دارند، از این پیام انرژی بگیرند که بله، همیشه امید هست.
برای ضبط ویدیو از سوپروایزر که از دوستان صمیم هست خواستم، از رئیس و پرسنل بخواهد در ایستگاه پرستاری جمع شوند تا با آنها کلیپ بگیرم؛ چند لحظه بعد رئیس و کادر بیمارستان مثل اکتورهای درجه یک سینما پست سرم ایستاده بودند، اصلا انگار این آدم ها برای همدلی و همراهی آفریده شده اند، خواستم ازشان تشکر کنم هر چه گفتم دلم آرام نشد، در کلیپ گفتم از جانسوزی تک تک پرسنل بیمارستان شهید جلیل تشکر می کنم، همان لحظه بغضم گرفت و در کلیپ هم مشخص است، اما بنظرم تنها چیزی بود که می توانست حق مطلب را ادا کند و حداقل خودم را کمی قانع کرد که توانسته ام حداقل قدردانی را بجای آورده باشم و واقعا آنچه می دیدم بیشتر از دلسوزی بودو جانسوزی کلمه با مسما تری بود.
کلیپ خیلی باز نشر شد؛ اما یکی از دوستان غیر رسانه ای در پیجش منتشر کرده بود و نوشته بود خبر خوش خبرنگار… از تیترش لذت بردم، فکر کردم این بنده خدا خیلی استعداد خبرنگاری دارد اما بهش چیزی نگفتم چون فکر می کردم با نگفتن بهش لطف کرده باشم!
فانتزی رهایی
وقتی به محوطه بیمارستان رسیدم، کمی باد میوزید و باران هم به آرامی شروع به باریدن کرده بود، لحظاتی چشمانم را رو به آسمان بستم همه این اتفاقات را با خودم مرور کردم.
برادرم زنگ زد که خیلی وقت است جلوی درب بیمارستان منتظر است زود بیا سرما میخوری؛ آن لحظه فقط یک کاپشن سبز خلبانی که روی یکی از بازوی چپش به اندازه یک مربع پنج سانتی پاره شده باشد و پنبه سفید ازش بیرون باشد، یک شلوار شیش جیب، یک جفت گیوه سفید کهنه که ناخن انگشت پای چپش از پارگی رویش بیرون زده باشد، یک ساک سیاه ورزشی که گوشه هایش له شده باشد و یک لنگ سرخ کارکرده کم داشتم تا همان زندانی ای باشم که از حبس ابد عفو خورده است.
آغاز قرنطینه و فصل جدید زندگی
اکنون قریب به سی روز تمام از آن پنجشنبه نحس می گذرد و هنوز در قرنطینه خانگی هستم و بجز سه بار که دوبارش برای انجام تست کرونا بود، پایم را از در خانه بیرون نگذاشته ام و یکبار دیگر هم از ماشین پیاده نشدم.
هفته اول بعد از بیمارستان گاهی سردرد داشتم و یکبار هم احساس تب کردم اما از هفته دوم هیچ علائمی نداشتم و منتظر پاسخ دو تستی هستم که یک هفته و سه روز پیش داده ام تا اگر این کرونای لعنتی منفی شود بتوانم مثل یک شهروند عادی که زندگی غیرعادی در این روزها دارد، به جامعه برگردم و تا زمانی که جواب منفی تست هم نیاید باید در این حبس اجباری بمانم.
کجا و چگونه مبتلا شدم؟
سوال دیگری که اغلب از من می پرسند و راستش اینقدر این سوال را شنیده ام که برای خودمم هم خیلی اهمیت پیدا کرده است، اینست که “چطور به کرونا مبتلا شدی؟”
من بخاطر شغلم (حضور در شهرداری یاسوج) و همچنین فعالیت های خبرنگاری و مشارکت در فعالیت های اجتماعی؛ در محافل و اماکن پرتردد و جلسات اداری زیادی که عموما مربوط به ستاد کرونا چه در شهرداری و چه در استانداری بودند، حضور داشتم و همچنین بخاطر حضور مستقیم در عملیات های ضدعفونی شهر که هم موقع انجام عملیات و هم پیش از عملیات ها، با محل های پرخطر سر و کار داشتم که لازم بود به اماکنی همچون مرکز بهداشت و بیمارستان ها مراجعه کنم.
اما اینکه کی و چگونه به کرونا مبتلا شدم، سوالی است که هرگز به پاسخ درستی برای آن نرسیدم که همین موضوع یعنی اینکه ناقلین بی علامت و افرادی که ممکن است حامل ویروس کرونا باشند و حتی خودشان هم نمی دانند، چقدر ممکن است نزدیکمان باشند و باید همیشه خطر ابتلا به این بیماری را حس کرد و مراقب بود.
تجربه دردهای بدتر از مرگ
بی تعارف بگوییم کرونا همانطوری که براحتی دنیا را فتح کرد، بدن هر فردی را هم می تواند تسخیر کند، پیر و جوان و سالم و بیمار هم برایش اهمیتی ندارد و کسانی که علایم این بیماری در آنها حاد شود، حتی اگر نمیرند دردهایی را تجربه خواهند کرد که مرگ شاید برایشان یک اتفاق شیرین باشد.
در طول زندگیم دردهای تصادف، عمل جراحی، شکستگی و سایر دردهای معمول را کشیده ام، اما کرونا با اختلاف بدتر از هر دردی بوده که تجربه کرده ام، اینها را نوشتم که بگویم هر فردی ممکن است ناقل کرونا باشد و علایم هم نداشته باشد، پس اگر کسی بیمار شد به دید یک قربانی به او نگاه کنید، سرزنشش نکنید، به او روحیه بدهید و دنبال مقصر نگردید و کنجکاوی بیش از حد نکنید؛ چرا که خودش اینقدر درد و فشار روحی و روانی دارد که ممکن است شما در بدتر شدن وضعیتش نقش آفرینی کنید.
قدردانی ام برای همه آنهایی که در سخت ترین روزهای زندگی ام مثل خانواده در کنارم بودند و همه آنهایی که جویای حالم بودند، ابدیست.
مراقب باشید و تندرست.
انتهای پیام/۸۲۰۰۹/م