زهرا بختیاری: شهید محرمعلی مرادخانی اولین شهید مدافع حرم شهرستان تنکابن از استان مازندران است که ۱۶ آذر سال ۱۳۹۴ وقتی به سوریه هجرت کرده بود تا از حرم حضرت زینب (س) دفاع کند، حین مبارزه با شقیترین دشمنان اسلام خون پاکش به زمین ریخت و شهید شد.
محرمعلی ۳۳ سال در لباس سپاه خدمت کرده بود و سالها به دنبال شهادت خالصانه لب مرزهای کشورمان جنگیده و از امنیت آنجا حراست کرده بود. روزهای آخر خدمتش بود و قرار بود بازنشست شود. خوب میدانست بازنشستهها را به سوریه نمیبرند. برای همین چند ماه مانده به بازنشستگی همه تلاش خود را کرد تا لیاقت دفاع از حرم حضرت زینب(س) را نصیبش کنند. بالاخره خدا روزیاش کرد و مزدش را هم در همین راه گرفت و شد شهید مدافع حرم.
آنچه پیش رودارید، گفتوگویی است کوتاه با فرزند آخر این شهید عزیز است که پدرش را اینگونه روایت میکند:
*اگر زنده ماندم ۴۵ روز دیگر برمیگردم
پدرم اولین بار عید سال ۹۴ به سوریه رفت. وقتی از خانه به سمت تهران حرکت کرد، اواخر اسفند و حدود دو روز تا پایان سال مانده بود. محل کار پدرم تهران بود و روزهای عید شیفتی در محل کار حاضر میشدند و غیر از آن در اتاقها در ستاد کل بسته میشد. میدانستیم فعلا شیفت پدرم نیست. برای همین پرسیدیم تهران میروید چکار؟
گفت: کار دارم باید بروم. وقتی رسید پای پرواز تماس گرفت و اطلاع داد من دارم بری ماموریت به سوریه میروم و ۴۵ ورز ماموریتم طول میکشد. اگر زنده ماندم بعد از این مدت برخواهم گشت. رفت و چند روز بعد از ناحیه پا مجروح شد و اردیبهشت سال ۹۴ برگشت و مدتی مشغول مداوا بود.
*تماسی که پدرم را از کربلا برگرداند
نوبت دومی که قرار شد پدرم به سوریه برود، همزمان بود با ایام پیادهروی اربعین. من به همراه چند نفر از دوستانم عازم شده بودم. به محض اینکه موکبی پیدا کردیم، برای استراحت نشستیم تا کمی نفس تازه کنیم. پدرم نیز همراه برادر بزرگترم عازم این سفر شده بودند و تازه رسیده بودند شهر کربلا. قرار بود استراحتی کنند و بروند داخل حرم برای زیارت. برادرم تعریف میکرد همین که نشستیم بلافاصله موبایل پدرم زنگ خورد و کسی پشت تلفن گفت: آقای مرادخانی اگر میخواهید به سوریه بروید، فردا باید تهران باشید.
پدرم میگوید: من تازه رسیدم کربلا، خیلی هم شلوغ است. آن فرد میگوید: موردی نیست اگر نمیرسید فرد دیگری را جایگزین شما میکنیم. پدرم میگوید نه مطمئن باشید من خودم را میرسانم. با اینکه حتما میدانید در آن ایام راهها چقدر شلوغ است و آمدن به تهران مشکلتر میشود. من هم مدت کوتاهی بعد از آنها رسیدم کربلا و رفتم زیارت. موقع برگشت دیدم پدرم تماس گرفت و گفت: من آمدم نجف و دارم بر میگردم.
*رفتار عجیب پدرم که اولین بار بود میدیدم
خیلی تعجب کردم و گفتم شما که تازه رسیده بودید کربلا! چقدر زود برگشتید! گفت میخواهم بروم سوریه و فکر نکنم بتوانم ببینمت. به او گفتم: نجف بمان من یک ساعت دیگر میرسم. میآیم همدیگر را ببینم. گفت نه من قول دادم، دیر میرسم، هواپیما به خاطر من صبر نمیکند. تو اگر توانستی خودت را برسان مهران آنجا هم را ببینم.
نکتهای که در این سفر مرا متعجب کرد، رفتار پدرم بود. خب من جوان بیست و چند سالهای بودم و بارها پیش آمده بود با دوستانم سفرهای زیادی بروم. تنها بیرون زیاد میرفتم. حتی همین سفر اربعین را بارها تنها رفته بودم. او در این مدت که من در سفر بودم، گاهی تماس میگرفت و مثلا میگفت داری میروی حرم مرا هم دعا کن. تماسهای خیلی کم و معمولی برای همین التماس دعا. خیلی معتقد بود جوان باید روی پای خودش بایستد. از زمانی که خبر داده بودند باید برود سوریه و به من گفت یک ساعت جلوتر از من است و تا برسم مرز مهران، حدود یک روز طول کشید. من آمدم نجف و سوار ماشین شدم و حرکت کردم. تا مرز مهران هم چند ساعتی پیاده رفتم. در این مدت به حدی با من تماس گرفت که اگر جمع میزدم در طول عمرم اینقدر به من زنگ نزده بود.
دوستانم که همراه من بودند و با هم رفت و آمد خانوادگی داشتیم، پدرم را خوب میشناختند. آنها هم با تعجب گفتند: چه شده؟ پدرت معمولا پسرهایش را اینقدر لوس بار نمیآورد که لحظه به لحظه پیگیرشان شود. میگفت پسر باید گلیمش را خودش از آب بیرون بکشد حالا چه شده اینطوری میکند؟
باورتان نمیشود که هر دو دقیقه یکبار تماس میگرفت و تاکید میکرد برو مرز مهران جایی را بگیر استراحت کن من خیالم راحت شود. گفتم: باشه ماشین مرز هست. استراحت میکنیم و بعد راه میافتیم خیالت راحت چهار نفریم همگی هم رانندگی میکنیم. یک ساعت به یک ساعت مینشینیم که خسته هم نشویم. خیالت راحت. گوشش بدهکار این حرفها نبود و باز دو دقیقه بعد تماس میگرفت که کجایی؟ با کمی کلافگی از تماسهای مکرر گفتم پدر من! در دوقیقه چند کیلومتر میتوانیم جلوتر آمده باشیم؟ بالاخره نزدیک نماز صبح تماس گرفت و سفارش کرد بروم پیش پسر عمویش که از سپاه تهران در مرز مهران مامور بود و اسکان زائران را بر عهده داشت. گفت برو خیالم راحت باشد. گفتم بابا جان! این همه ما آمدیم سفر به عراق شما یک بار نگران نشدی حالا که دارم از نجف برمیگردم مهران اینقدر نگرانی؟
وقتی رسیدم مهران، پسر عموی پدرم زنگ زد و گفت: کجایی؟ پدرت مرا کلافه کرد از بس تماس گرفت. گفتم به خدا مرا هم کلافه کرده. گفت: اینجا هم نیامد من ببینمش، مستقیم رفت کرمانشاه که برود تهران. ما رسیدیم محل اسکان و غذایی خوردیم. خواستیم استراحت کنیم که باز تماس گرفت. گفتم اینقدر زنگ میزنی که من نمیتوانم بخوابم. موبایلم را خاموش کردم، اما چند دقیقه بعد باز دلم نیامد و روشن کردم. دیدم تماس گرفت. پرسیدم بابا جان چه شده؟ مشکل چیه؟ گفت: نه من نگرانتم زودتر بروید خانه. گفتم: باشه.
اما تماسها ادامه داشت و فکر کنم ۵۰ بار تماس میگرفت در دو ساعت. آخرین باری که تماس گرفت، اعصابم خرد شد. گفتم: نمیگذاری ما بخوابیم و رک گفتم: پدر من! شما اگر دلت برایم تنگ شده یک لحظه مرز مهران میماندی مرا میدیدی، بعد میرفتی، اگر هم نشده که چرا اینقدر زنگ میزنی؟ حالا هم اگر دلت تنگ شده، وایسا تهران من میآیم هم را ببینیم. سکوتی کرد و حس کردم به هم ریخت.
*طوری زندگی کنید که دشمن شاد نشویم
خب من زودتر از بقیه عازم کربلا شده بودم و مرا از همه کمتر دیده بود. کمی جدی شد، اما انگار رویش نمیشد ابراز دلتنگی کند. زد زیر خنده و گفت: مواظب باش هر طور زندگی کردی و هر کاری کردی دشمنشاد نشویم. هوای مادرتان را داشته باشید. او زندگی راحتی نداشت. زندگی با من سخت بود و اغلب خانه نبودم. در مهمانیها و جشنها و عزاها کنارش نبودم و دائم لب مرزهای مختلف بودم هوای او را داشته باش. حس کردم یکجور خاصی صحبت میکند. گفتم: خب برو خانه شب برگرد تهران. گفت: نه بروم برایم رفتن سخت میشود. همین تهران میمانم تا پروازم انجام شود. حس کردم نمیخواهد مردد شود.
*میبینمت! دیر بشه دروغ نمیشه
گفت: مواظب هم باشید و روی پای خودتان بایستید. به هیچ کسی رو نزنید. گفتم چشم. خیلی روی حرفهایش تاکید داشت. آخر صحبت دوباره گفتم من که میدانم دلت خیلی برای من تنگ شده. کمی خندید و گفت: بعدا میبینمت دیر بشه دروغ نمیشه. گفتم: ولی انگار داری وصیت میکنی.
دوستانم بیدار شدند و پرسیدند با این لحن با کی صحبت میکنی؟ گفتم: پدرم. گفتند چی شده؟ گفتم دارد میرود سوریه.
*تماسی در نیمه شب
دفعه اول که پدرم پایش مجروح شد، گفتند باید برگردی تهران. خیلی تماس گرفته بود که حداقل ۴۵ روزش را بماند. حاج آاقا میرمیران از دوستان ما تعریف میکرد دیدم نصفه شب تلفنم زنگ میخورد. جواب دادم. شهید مرادخانی گفت: حاجی شناختی؟ از سوریه تماس میگیرم. گفتم چه شده این وقت شب تماس گرفتی؟ اتفاقی افتاده؟ گفت سید حال دلم خوب نیست. میتوانی برایم استخاره بگیری؟ گفتم چند دقیقه دیگر اذان صبح است. اجازه بده نمازم را بخوانم، بعد میگیرم. تلفن را قطع کرد و دوباره لحظاتی بعد تماس گرفت. گفتم: استخارهات خوب نیامد. پرسید: خوب نیست؟! و زد زیر گریه. پرسیدم موضوع استخاره چه بود که وادارت کرد این وقت شب تماس بگیری؟ گفت سید یعنی این بار هم من شهید نمیشوم؟ این همه در این جنگها دنبال شهادت دویدم، باز هم باید برگردم؟ گفتم هر چه قسمتت باشد، همان میشود. اما شهید مرادخانی اینقدر گریه کرد که مرا هم به گریه وا داشت. وقتی برگشت حضوری دیدمش و باز ماجرای آن شب را پرسیدم. گفت حرف آن شب را نزن. تا صبح عبادت کرده بودم و پی شهادت بودم. التماس کردم، اما گره از کارم باز نشد.
*اصرار داشت ولیمه بدهیم
بعد از اعزام مجدد پدرم، من اولین کسی بودم در خانواده که از سفر اربعین رسیده بودم. شب خوابیدم و صبح یک سری از اقوام تشریف آوردند برای زیارت قبولی. پدرم هم زنگ زد و پرسید رسیدی؟ گفتم بله. گفت این جا اغلب بچههای مازندران و رفیقهای من هستند. داریم وضعیت را بررسی میکنیم. گفت برو فلان بانک، من با رییسش هماهنگ کردم، کارت عابر بانک را اشتباهی با خودم آوردم اینجا. برو بگو کارتم را بسوزاند و یکی دیگر بدهد به تو. گفتم: پول هست نیازی نداریم. گفت: بابا بهت میگم برو کارت عابر بانک را عوض کن و پول را از حسابم بردار! گفتم: پول هست خرجی لازم باشد انجام میدهیم. گفت: آقا بهت میگم این کار را بکن. حرفش را جدی نگرفتم و گفتم: باشه. گوشی را دادم به مادرم. به او گفت: بچهها که رسیدند، حتما یک ولیمه برایشان بده و فامیل را جمع کن. مادرم گفت: دفعه اولشان که نبوده. پدرم گفت: نه من نمیخواهم فکر کنند نیستم کسی حواسش نیست. همه را هم دعوت کن. خیلی تاکید داشت به ولیمه.
*پدرم به آرزویش رسید
دو روز بعد من سر کار بودم. دیدم از ۷ صبح موبایلم زنگ میخورد و دوستان پدرم یکی یکی زنگ میزنند زیارت قبولی میگویند و قطع میکنند. فامیلها هم زنگ میزنند. بهانه هم زیارت قبول گفتن بود و بعدش از پدرم میپرسیدند. میگفتم خوب است و شب قبل با هم صحبت کردیم. یکی از دوستانم چند بار تماس گرفت و زیارت قبولی میگفت و از بابایم میپرسید. به دوستم گفتم یک چیزی شده آدمهایی تماس میگیرند که من حتی شماره شان را ندارم. مجدد همان دوستم که چند بار تماس گرفته بود، زنگ و گفت محمد ما اینجا ایستادیم در سپاه، شما زودتر برو خانه میخواهیم بیایم آنجا. پرسیدم چه شده؟ گفت پدرت به آرزویش رسید و شهید شد. تا این را گفت، بلند بلند گریه کرد. آمدم خانه دیدم همه پشت در خانه ما هستند و جرأت ندارند بروند داخل.
پدرم برای نیروهای نظامی منطقهمان واقعا پدر بود و بزرگتری میکرد. از سرباز گرفته تا کادریها. خیلی به او احترام میگذاشتند؛ چه قبل شهادت چه بعد از آن. یعنی فقط کافی بود پدرم بگوید کاری انجام دهید با جان و دل انجام میدادند. همه میآمدند خانه ما مشکلاتشان حل میشد و در خانه ما به روی شان باز بود. اما این بار داشتند میآمدند اما بابا نبود و روی دیدن ما را هم نداشتند. خلاصه همه جمع شدند و بقیه قضایا. من همهاش به این فکر میکردم که پدرم به آرزویش رسید و مزدش را گرفت. یکی از چیزهایی که ما را آرام میکند، همین است.
*خدا تعیین میکند مزد هر کسی را کجا بدهد
اهل بیت برای دفاع از حرم شان هر کسی را انتخاب نمیکنند. حالا ببینید برای دفاع از ناموسشان چه کسانی را انتخاب میکنند. حتما این افراد چند پله بالاتر هستند. در شرایطی که خیلیها دارند جیب همدیگر را میزنند و حرام میخورند، عدهای امثال حاج قاسم و شهدای دیگر خانواده را گذاشتند و رفتند جنگ. یکی مثل پدر من با پای مجروح از عراق میآید ایران و بعد خود را به تهران میرساند که برود سوریه از این حرم دفاع کند. چه کسانی واقعا بین این همه آدم انتخاب میشوند. خیلیها دوست داشتند به سوریه بروند، اما کسانی انتخاب شدند که بهشان نگاه کردند. لحظه شهادتش همه نبودنهایش آمد جلوی چشمم. عیدهایی که نبود در گرمای طاقت فرسا میرفت لب مرز سیستان و در سرما با چند متر برف به کرمانشاه میرفت. اینها مزدی دارد. خود خدا تعیین میکند کجا بدهد. میتواند در کرمانشاه باشد میتواند در راه ماموریت ماشین شان چپ کند و میتواند برای دفع از حرم باشد.
*روزی نمیشد که پدرم گره از کار کسی باز نکند
کمک به دیگران ریشه در قدیم دارد. مثلا ما بچه بودیم یادم هست پدرم ماه رمضانها بستههایی را آماده میکرد و خودش لیستی داشت، اما اگر کسی هم معرفی میکرد نه نمیآورد و نمیگفت مثلا من فقط ۵ بسته میدهم. به صورت شبانه به چند نیرویش میگفت میروید در خانه زنگ میزنید، گفتند بله میگویید یک لحظه بیا دم در و خودتان سریع جایی پنهان میشوید. مطمئن شدید بسته را برداشت میآیید. خودش نمیرفت مبادا کسی ببیندش. سفارش میکرد مبادا کسی شما را ببیندها.
نمیشد در طول روز موبایلش زنگ نخورد و گره از کار کسی باز نکند. بیمنت و بدون مزد هر کاری میتوانست میکرد. حقیقتا میگویم وقتی که برای دیگران میگذاشت تا مشکلشان را حل کند برای من که بچهاش بودم، نمیگذاشت. گاهی کاری داشتم میگفت من نمیتوانم سفارش کنم، برو ببین کارت را انجام میدهد یا نه. بعد از شهادتش هم خونی در خانواده ما تزریق شد که دیگر نمیتوانستم اصلا نیازمندی را ببینم و بیتفاوت باشم. با دوستانم صحبت کردیم و قرار شد قرارگاه جهادی شهید مرادخانی را بزنیم که دو سال است به صورت رسمی فعالیت میکنیم. از کارهای فرهنگی تا بستههای کمک معیشتی. مردم به نام شهید مرادخانی به ما اعتماد کردند. در خانه خود شهید این بستهها آماده شد و گفتیم کسی حق ندارد از خانه کسی عکس بگیرد. فقط برای کسانی که هزینههایی میدادند و حق داشتند بدانند شاهدانی از بزرگان شهر دعوت میکنیم بیایند و شاهد بستهبندی و ارسال کالاها باشند. همچنان هم این فعالیتها ادامه دارد. هزینه پنجمین سالگرد پدرم را هم که ۱۶ آذر است به خاطر شیوع کرونا خصوصی برگزار میکنیم و هزینه را در زمینه آماده کردن بستههای معیشتی خرج خواهیم کرد.
ببینید لشکر سلیمانی ها چطور به جنب و جوش افتادهاند!
انتهای پیام/