به گزارش خبر دیشموک، حنان سالمی: لعنت به شبهای کِشدار؛ همانها که وقتی دچارشان شوی هر چقدر دست و پا بزنی بیشتر تو را در خودشان میبلعند؛ گردابِ آدمخواریاند که جان میگیرند از هر جاندارِ مبتلا به رنج تنفس. «نفس بکش! نفس بکش! تو باید زنده بمونی!» و ناگهان، زیر چشمان مضطرب و آلوده به شبِ اردوگاههای «رفح» و در منطقه «تل السلطان»، صدها بینی کوچکِ آغشته به عطر زِفر خون، نفس میکشند. «بلندتر! محکمتر! تو باید بتونی هوا رو قوی توی ریههات بکشی تا مَرد شی! یه مرد اصیل فلسطینی.» و شب، پر از صدای نَفَسهای کودکانی میشود که به جای شناسنامههای سوخته، تلاش میکنند تا حداکثر هوای غزه را به عنوان نشانی از وطن، در ریههایشان داشته باشند.
با سوراخهای کوچک مجرای باریک بینیهایشان، هوای زخمی با ترکشهای باروت را نفس میکشند و اجازه میدهند شب، بیرحمانه آنها را در آغوشاش ببلعد و بی سر و صدا، چون بذری در شُرُف روییدن، در هم فشارشان دهد! چیزی شبیه پیچیدن پاها به هم در هنگامهی مرگ. در هم فشرده میشوند و نَفَسها را در سینههایشان نگه میدارند تا لحظهی باشکوه جوانه زدن از خاک وطن. «آفرین پسرم! چه مَردی شدی!» «فردا رمضانه ماما؟ من خیلی هوا خوردم! اشکال نداره دهنم بوی هوا بده؟!» شکمهایشان آنقدر خالی شده که دیگر حتی صدا نمیدهد! شکمهایی آرام گرفته در بستر صبر و قانع به تقلای قطرات ضعیف گلبولهای سرخ و سفید که در رگهای پلاسیدهی تنهایی تنها، دنبال ویتامینها و پروتئینهایی که نیست میگردند! «هلال که دراومد، رمضان میشه؛ ها کن ببینم!»
کودکان به نوبت ها میکنند و بیرون چادرها میایستند تا ببینند بختِ کدام یکشان بلندتر است. «هرکس زودتر هلال ماه رو دید، برندهست.» چشمهای تیلهایشان را باز میکنند. خیره میشوند در زوایای پیکرهی شب. و آسمان، سخاوتمندتر از آن است که به چشمانِ وحشتدیدهی آنها، هلالی باریک و درخشان و نقرهای از جنس ماه را نبخشد. «دیدمِش.» «منم دیدمِش.» «وای منم دارم میبینمِش. اوناهاش. درست بالای چادر انوار و ابرار.»