به گزارش خبر دیشموک،؛ حنان سالمی: هر چند دقیقه یک بار، پلک چشم راستش میپرید و مردمکش بیقرار توی سفیدی کرهی چشمش میچرخید. گوشهی روسریاش را جوید و سینی را جلو داد: «تیک عصبیست، وگرنه چشم داشتم عین آهو. حیف عکسهایم سوخت. خیلی دوست داشتم ببینیشان. آلبوممان جزغاله شد. اینقدر بر و رو داشتم که حاج بابا نمیگذاشت بروم توی کوچه.»
نگاهش کردم. نگاهِ چشمهایش. یک درد عمیق و ممتد تویشان موج میزد اما هنوز با وجود آن مردمک سبز زمردی سرگردان، خرمن مژههای توی هم خزیدهی بورش، زیبا بود. دستش را فشار دادم: «آهو، دقیقا مثل چشمهای آهو» ریز ریز خندید و با روسری رو گرفت. بعد که انگار چیزی یادش آمده باشد به دو بیرون رفت و دست توی دست یک دختر دوازده سیزده ساله برگشت و روبهرویم نشاندش: «خیرالنساست، دخترم. دقیقا عین همان موقعهای خودم. خوشگل است، نه؟»
اسم عربی
دخترک نورس بود. مثل سیب کالِ بالاترین شاخهی درختی رسته روی تپهای دور. اما میدرخشید. حبیبه راست میگفت. چشمهای خیرالنسا دقیقا شبیه او بود؛ سبز و وحشی!
آنطرف گعدهی ما، بچهها توی حیاط از سر و کول هم بالا میرفتند. حبیبه چند بار برایشان انگشت گزید اما جن شده بودند. با کف دست یک نیشگون از خیرالنسا گرفت و او مثل فنر از جایش پرید و روی سر بچهها آوار شد. او جیغ میکشید و دمپایی پرت میکرد و آنها میخندیدند و میدویدند. حبیبه شروع به پوست گرفتن پرتغالها کرد: «ببین حنانه خانم…»
_حنان
_چه جالب، اسم تو هم عین من عربیست. ما یک همسایه داشتیم که اسمش ام حبیب بود. عرب خرمشهری بودند اما پسرش حبیب مریضی لاعلاج گرفت و دور از جانت جوان مرگ شد. ام حبیب هم جمع کرد آمد دزفول. میگفت هوای خرمشهر برایش سنگین است؛ هر جا چشم میگردانده حبیبش را میدیده.
خیلی زن ماهی بود. سفرهمان یکی بود. مادر سر من باردار بود که امحبیب میافتد توی بستر بیماری. زن سن و سالداری بوده. مادرم که میخواسته به خیال خودش حالش را خوب کند بهش میگوید «اگه بچهام پسر بود اسمشو میزارم حبیب» امحبیب هم خندیده و گفته: «سر و روت میگه بچه دختره، اسمشو بزار حبیبه»، به دنیا که میآیم میمیرد؛ اسم من هم میشود حبیبه.
زخمهای پینه بسته
نشست پشت دار قالی و شروع به بافتن کرد: «گفتی چی میخواستی بدانی؟ حقیقتش خوش ندارم زخمهایم را خراش بدهم. خیلی سال گذشته. پینه بستهاند. حوصلهی کابوس دیدن ندارم حنان خانم. تعریف که بِدهم حالم بد میشود. حالت بد میشود. زخم و خون که گفتن ندارد. تا حالا کابوس ترکیدن استخوان دیدی؟!»
_ترکیدن استخوان؟!
نخ ارغوانی را به دندان گرفت و به طرف دار قالی برگشت: «این همه سرباز و فرمانده و رییس و وزیر، مگر دیوانهای که آمدی سراغ دردهای یک زن خانهدار دزفولی؟»
_خب از آن روزها چه خبر؟ روزهایی که حاج بابا نمیگذاشت بروی توی کوچه
دستی به انگشتر فیروزهاش کشید و با آه سر تکان داد: «یادگار حاج باباست؛ خدا خواست که از بین ۶ تا پسر این انگشتر سهم من شود، آنها هم دیگر اعتراضی نکردند. ببین چطور حرفی که میخواهی را از زیر زبانم کشیدی. میگویم میگویم. آن روزها من دوازده سالم شده بود. تک دختر خانه. آن موقع دوازده یعنی خیلی خانم. باید میرفتم خانهی شوهر اما حاج بابا نگهم داشته بود و نمیگذاشت نه آفتاب را ببینم و نه مهتاب را.
مهمان که میآمد مردها مینشستند قسمت مردانه و زنها قسمت زنانه. میدویدم که بروم کمک مادر. دوست داشتم با دخترهای فامیل حرف بزنم و به النگوی زنها دست بکشم اما حاج بابا با عبا میایستاد جلوی اتاق و رویم را میپوشاند و در را میبست. مادر میگفت «این چه کاریه حاجی؟ دست تنهام، بزار تو مهمونداری کمکم کنه» اما مرغ حاج بابا فقط یک پا داشت، میگفت «اگه زنها حبیبهمونو ببینن میبَرَنش!»
_یعنی چی میبَرَنش؟
با دست خندهاش را پوشاند: «خودم هم عین تو. میگفتم یعنی چی؟ اما جوابم را نمیدادند تا آن روزی که یک موشک دوازده متری افتاد وسط کوچهی سه متری بیبی! رفت و آمد خواستگارها از همان موقع شروع شد!»
همه مُردند!
_بمب؟ خواستگار؟ عجب تناقضی!
_بیست و هشتم آذر بود که یک صدای ترسناک میخکوبمان کرد. حاج بابا دوید توی حیاط. مادر میزد روی سرش؛ فکر میکرد قیامت شده! داداشها کوچک بودند. ۹ ساله. ۶ ساله. چهار ساله. سه ساله. دو ساله و شیر خوار. شلوارهایشان از ترس خیس شده بود و اتاق پذیرایی بوی تند ادرار میداد. من و حاجبابا و مادر، دو تا دو تا بغلشان گرفتیم و ریختیم توی حیاط. فکر میکردیم زلزلهست اما جیغ و هوارها کم کم زیاد شد، آنقدری که نزدیک بود درِ خانه را از جا بکنند. عمو خلیل با سر و روی خونی پشت در بود.
پرده را که کنار زدیم روی زانو افتاد توی حیاط. پیرهنش پر از لختههای درشت و آبدار خون بود. دستهایش میلرزید و فقط یک جمله را تکرار میکرد: «مُردن حاجی، همه مُردن!»
گوشت سوخته
_آشوب و بچه به بغل دویدیم بیرون. داداشهایم گریه میکردند اما همهمان در حال دویدن بودیم. الآن که مرور میکنم میبینم بله همه داشتند میدویدند. وقتی که رسیدیم کوچهی بیبی، همه چیز توی هم ریخته بود. آسمان آبی دزفول، خاکستری شده بود. زنها و بچهها جیغ میزدند و مردها از زیر سنگ و تیرچه و آهن، آدم بیرون میکشیدند.
داداشها را نشاندم گوشهی دیواری که فرو ریخته بود و گفتم چشمهایشان را با دستهایشان ببندند. بعد خودم رفتم جلو. فکر میکردم مردها که کنار بروند فوق فوقش همسایههای بیبی را با سر و دست شکسته ببینم اما مردها که کنار رفتند، روی ملافهی پهن شده روی آوار پر از تکههای گوشت آدم بود! تکههای گوشت سوخته!
من از همان موقع دیگر لب به گوشت نزدم. تو بوی گوشت سوختهی آدمیزاد را شنفتی؟ بچههایم که دلشان کباب بخواهد میروند خانهی داییهایشان. میگویم «برید برید، زندایی هرچی میخواین براتون میپزه» باور کن طاقت تکرار شنفتن آن بو را ندارم. اصلا گوشت را میبینم میمیرم و زنده میشوم. الآن از جلوی کبابی ردم کنی از هوش میروم! اصلا اینها را چرا به تو میگویم؟ بمیرم، دلت آشوب شد؟ داری عوق میزنی حنان خانم؟ خیرالنسا، خیرالنسا، آب بیاور.
از هوش رفتم
لیوان آب را تا ته سر کشیدم. آنقدر عمیق و واقعی تعریف میداد که مو به تن خیال سیخ میشد. با شرمندگی نگاهش کردم: «ببخشید» لبهایش را گزید: «خدا ببخشه، این چه حرفیه حنان خانم. من که گفتم آشوب میشی. میخوای دیگه تعریف ندم، ها؟» خودم را جمعوجور کردم و نشستم زیر پایش که «نه، حتما باید بگویی!» حبیبه هم دستی به چشم گذاشت و ادامه داد: «مادر بعدها تعریف داد که مثل اینکه بعد از دیدن آن صحنه همانجا و روی کپههای آوار از هوش رفتهام. مردها حایل درست میکنند و زنها بلندم میکنند.
با حس خنکی قطرههای آب بود که به هوش آمدم. ده بیست تا چشم توی صورتم زل زده بودند و الحمدلله و ماشالله میگفتند. الحمدلله که زندهام و ماشالله به خاطر قشنگیام! از همان موقع و وسط تیر و ترکش و خون و خمپاره خواستگاریها شروع شد. همانجا بود که فهمیدم چرا حاجبابا نمیگذاشت کسی من را ببیند. بمیرم برایش. دلش میخواست تا زنده بود ور دلش بمانم.
توی بغل هم بمیریم!
_فقط همین یک موشک را زدند؟
چند بار با دست کوبید روی زانویش و بلند آه کشید: «این تازه شروعش بود حنان خانم. ما هشت سال عین خفاش توی شب زندگی کردیم. نمیدانستیم چه خبر است. فقط تا میآمدیم چشم روی چشم بگذاریم صداهایی مهیب کل شهر را برمیداشت و بعد انگار زلزله آمده باشد زیر و رو میشدیم.
هر شب به جای پتو و لحاف روی سرمان خاک و آوار و خرده شیشه بود. ما هم دیگر غروب که میشد تمام چراغها را خاموش میکردیم. کل شهر خاموش میشد. حتی یک شمع را هم روشن نمیگذاشتیم اما موشکها مثل باران میریخت و توی آن ظلمات، فقط صدای ذکر بزرگترها و جیغ و وحشت زن و بچهها بود که با موشکها قاطی میشد.
خانهی ما خیابان طالقانی بود. صدای جنگندهها که میآمد تمام تنم میلرزید و آن گوشتهای سوخته میآمد جلوی صورتم اما وقتی ترس و گریهی داداشهایم را میدیدم از ترسم خجالت میکشیدم. بغلشان میگرفتم و میرفتیم زیر پتو، با خودم فکر میکردم حداقل اگر قرار است بمیریم توی بغل هم باشیم.
بلد الصواریخ
_اوایل، شبها موشک میزد. بعد عصرها. بعد یکی میزد تا مردم جمع شوند و دوباره یکی دیگر روی سرشان میزد. من ماندهام چطور دیوانه نشدیم. حاجبابا همیشه رادیوی عراق را میگرفت تا ببیند چه خبر است. عربیاش خوب بود. هر وقت لیست شهرهایی که قرار بود بمباران کنند را اعلام میکردند اولینش دزفول بود. میدانی چطور میگفتند؟ الف_دزفول، ب_تهران، ج_قم. آنقدر زدند و زدند که اسممان را گذاشتند بلد الصواریخ، یعنی شهر موشکها. دزفول شمال خوزستان بود و پل ارتباطی خوزستان با ایران. صدام میخواست این پل را قطع کند اما مگر مردم گذاشتند.
یادم میآید سه کوچه آنطرفترمان موشک خورده بود. همه دویدیم. بچههای خانه زیر آوار بودند و مردش جبهه. همسایهها تکههای دیوار و سقف را برمیداشتند. زن تازه از خرید برگشته بود. اول موهای فر و بلند یک دختر سه ساله را دیدیم. بعد بدن خونی و بیجانش را. بقیه بچهها را هم کم کم درآوردند.
همهشان مُرده بودند به جز یکی که فقط پایش قطع شده بود و خون میپاشید توی سر و صورتش. زن اما در کمال تعجب آرام رفت و جسد تک تک بچههایش را بوسید. بعد چادر را دور کمرش پیچید و بچهی مجروحش را بغل گرفت و منتظر ماند تا آمبولانس بیاید.
همسایهها دورهاش کردند. تکانش دادند. گفتند «داد بزن سبک شوی!» اما قوی نگاهشان کرد. هیچوقت هیبت نگاهش را یادم نمیرود و گفت: «تا این بچه رو میبرم بیمارستان بیزحمت دستی به سر و روی خونهام بکشید!» انگار که مثلا بچهاش سرماخورده و مثلا شب عید است.
عروسی
_موشکها که میزد فرار میکردید؟
_جای فرار نبود. همه چیز آنقدر سریع اتفاق میافتاد که تا به خودت میآمدی یا مُرده بودی یا زیر آوار. آنهایی هم که زنده مانده بودند اجساد شهدا را از روی پشتبامها و خیابانها و مغازهها جمع میکردند. تمام دیوارها جای ترکش و خون بود. مردم تا سه چهار روز بعد از هر موشکباران، تکههای بدن عزیزان و همشهریهایشان را جمع میکردند.
حتی خودم یک بار توی کوچه که راه میرفتم پایم به سنگ گرفت و به صورت افتادم روی زمین. یعنی با خودم فکر میکردم سنگ است چون وقتی بلند شدم دیدم نه حبیبه، یک پوتین پسربچهی مدرسهایست با پایی که تویش جا مانده! تا سالها کابوس این پا را میدیدم که یک پسربچه با کیف مدرسه دنبالم میدود و سراغ پایش را میگیرد!
صدام موشک میزد و مردم بیشتر زندگی میکردند. صدام موشک میزد و مردم هنوز خاک لباسشان را نتکانده شروع به ساختن خانهها و مغازههایشان میکردند. خانهی دایی رجب را با موشک زدند. همسایهها و فامیل فردایش دست به دست هم دادیم و شروع به ساختنش کردیم. دوباره فردا موشک زدند. ما هم دوباره ساختیم. هیچکس هم فرار نکرد. نه نه. همهمان بودیم.
یک عده اتاقی آماده خانهی اقوامشان در روستاهای مجاور دزفول داشتند. دشمن که حمله میکرد به صورت موقت میرفتند آنجا اما سریع برمیگشتند. آنهایی هم که مانده بودیم میرفتیم توی «شوادان»
_شوادان؟
قاچهای پرتغال را توی دستم گذاشت: «بخور دیگه، پرتغال خونی دزفوله» بعد خندید و سر تکان داد: «میبینی حنان خانم؟ اسم میوههامونم بوی جنگ میده، پرتغال خونی!»
_نگفتی شوادان روستاست؟
نه، شوادان زیرزمینهای ما بود. آخه زمین دزفول سنگیه. خیلی مقاومه. همهی خانهها این زیرزمین را نداشتند اما وقتی فهمیدیم حتی موشک دوازده متری صدام گور به گور شده هم نمیتواند کاملا تخریبش کند همه شروع به ساختنش کردند. دیگر توی شوادانها پناه میگرفتیم اما اینکه دزفول را به امان خدا رها کنیم اصلا و ابدا.
راستی بهت نگفتم؟ من و حاج جواد هم توی همین شوادان با هم آشنا شدیم. تازه از خط برگشته بود. میخواست خانوادهاش را ببیند که موشک زدند. ریختیم توی شوادان.
همسایهی دیوار به دیوارمان بودند. شوادانشان آماده نبود. خب آمدند شوادان ما. حالا توی آن تاریکی و ترس چرا عاشقم شده بود خدا میداند. فردایش حاج خانم آمد خواستگاری. وسط جنگ عروسی میکردیم، خندهدار نیست؟ گفت جوادش وقتی دیده چطور با دلسوزی دلم پی برادرهایم است و آرامشان میکنم فکر کرده فرشتهام و یک دل نه صد دل عاشقم شده. من هم آن موقع سر عالم بچگی دویدم میان حرفش که «نه خیر، من فرشته نیستم، حبیبهام!» همه خندیدند اما قسمت بود این دختر خل و چل عروسشان شود. برای ناهار میمانی، نه؟ الآن میگویم دخترها سفره را بچینند. مدیونی اگر بلند شوی. بشین حنان خانم. کلی حرف قرار است بزنیم. تازه میخواهم از جهازبرون زیر موشکها برایت بگویم!
حقیقت
طبق مستندات تاریخی، با توجه به موقعیت استراتژیک دزفول و خط واصل بودن آن با بقیه نقاط ایران به عنوان حیاتیترین نقطه هدف موشکهای عراقی قرار گرفت تا جایی که این شهر طی هشت سال جنگ تحمیلی مورد اصابت ۱۷۶ موشک دوربرد فراگ و اسکاد بی، قرار گرفت و جنگندههای دشمن، ۴۸۹ بمب و راکت را بر سر مردم بیدفاع این شهر ریختند و علاوه بر اینها پنج هزار و ۸۲۱ گلوله توپ، نقاط مختلف شهر را هدف قرار داد.
به طوری که تنها در یکی از اصابتهای موشک، ۲۰۰ منزل مسکونی و مغازه تخریب و ۶۲ نفر شهید و بیش از ۲۸۷ نفر مجروح شدند اما این شهر حتی برای یک لحظه نیز از سکنه خالی نشد. مقاومت این مردم به حدی بود که نماز جمعه این شهر به امامت و دستور آیتالله قاضی حتی برای یک هفته نیز قطع نشد و مردم خانههای ویران را در جا و با دستور آیتالله قاضی بازسازی میکردند و با وجود زخمهای سوخته اما خم به ابرو نمیآوردند.
این روایت تنها خاطرات جسته و گریختهی یکی از شاهدان عینی موشکباران دزفول توسط رژیم بعث عراق است که امروز سالگرد آن است واقعهای که هیئت اعزامی سازمان ملل که به دعوت جمهوری اسلامی ایران برای بازدید از آن آمده بود آن را نادیده گرفت و حتی گزارشی را از این بازدید و نتایج حاصله از آن را منتشر نکرد اما آیا خون و حقیقت را آنگاه که با هم، همآغوش میشوند میتوان انکار کرد؟
انتهای پیام/ی