به گزارش خبر دیشموک، حنان سالمی: در جنگ، سقوط جسمها معیار پیروزی نیست. چه بسا جسمهایی که خونین بر زمین افتاد اما فکرهایی که تا عروج بالا رفت و به وسعت جهان تکثیر شد و هیچ شمشیری نتوانست سرشان را بر نیزه بالا ببرد. مگر فکر را میتوان کُشت؟ یا حتی به اسارت بُرد؟ نه هرگز. فکرها، نوراند؛ صاف و زلال و بیانتها؛ با شعاعهایی که اگر تمام شمشیرهای جهان، متواتر بر هیمنهشان ضربه بزنند قطع نخواهند شد و متصل و پیوسته به چشمهای مشتاقِ دیدارشان، خواهند رسید.
آوینی، جنگجویی از این محتوا بود؛ جنگجویی که جسمش بر زمین افتاد اما فکرش عروج کرد؛ جنگجویی که در میدان مینِ جریانات سیاسی و انحرافات فرهنگی و ابتذالات فکری دهههای شصت و هفتاد، یکه و تنها و با اورکتی سبز ایستاد و آنقدر بر کاغذها نقشهی راه کشید که پای هیچ دلِ روشنی روی مین انحراف نرفت.
او را کشیدند توی بطن دنیا. گفتند: «چه میکنی مرتضی؟ چرا داستانها و شعرها و تراوشات فلسفی قبل از انقلابت را به آتش کشیدهای؟» اما چشمهای او پر از خمینی (ره) بود. ایستاد، متین و موقر و مطمئن؛ مثل ابری در دل آسمانی طوفانی و جواب، بی هیچ واهمهای شروع به رعد و برق و باریدن کرد: «هنر امروز حدیث نفس است و هنرمندان گرفتار خودشان. به فرموده حافظ، تو خود حجاب خودی، حافظ از میان برخیز. سعی کردم که خودم را از میان بردارم تا هر چه هست خدا باشد. البته آنچه که انسان مینویسد همیشه تراوشات درونی خود اوست اما اگر انسان خود را در خدا فانی کند، آنگاه این خداست که در آثار ما جلوهگر میشود.»
نگفت ببینید، نگفت هستم و حتی تلاش نکرد تا مثل ما مبتلایانِ به تماشا، اسمش را در تیتراژ روایت فتحاش بیاورد. او دنبال اسمنویسی در دفتر خدا بود. مینوشت. بیوقفه. مثل پیامبری که قدرت از منبعی به عظمت پروردگار گرفته باشد تا در جاهلیتی سفاک اما مدرن دوباره از حقیقت بگوید، آن هم پیش از آنکه دخترانشان را زنده به گورِ تمدن کنند!
چون اینبار جنگ، طاقتفرسا بود و دشمن، داخلی! هجمهها، فرهنگی! و مدیران، مردمی! حالا همه آماده میشدند تا گرد خاک جهاد را از لباسهای دفاع مقدس بگیرند و کراواتهای خال خالی ببندند و سیگار توهماتشان را توی دفتر مجلهها و نشریات و روی مغز جوانها خاموش کنند اما آوینی به پا خواست و اگر حمل بر گزافهگویی نشود باید گفت به پا خواستنی چونان جدش حسین بن علی (ع) در آن هنگامه که چشم در چشم ظلم خروشید و گفت: «إِنّی لَمْ أَخرُجْ أَشِراً و لا بَطِراً و لا مُفْسِداً و لا ظالِماً، إِنَّما خَرجْتُ لِطَلَبِ إلاصلاحِ فی أُمَّةِ جَدّی، أُُریدُ أنْ آَمُرَ بالمَعروفِ و أنهی عَنِ المنکَرِ وَ اَسیرُ بِسیرَةِ جَدّی و أبی» و آیا جز این بود که سید مرتضای آوینی نیز چنین قیام کرد؟ قیام برای امری به معروف و نهیای از منکر با قلمی که چونان ذوالفقار، فاروقِ میان حق و باطل شده بود؟
اما اول زیر پایش را خالی کردند، درست مثل تهِ دلهای مُردهشان که از پُتک قلمش خالی شده بود، بعد هم که به مقام و منصبی رسیدند و بادی به غبغبشان افتاد توی رویش ایستادند و تمام درهای فریاد را بستند و با دستِ ردی به امتداد ظلم و در ورودی صداوسیما، توی سینهاش کوبیدند که: «هیس، گفتهاند راهتان ندهیم!» اما او قلمش را داشت، آن سلاح سردی که همیشه گرم میجنگید. پس پشت میزها، توی راهها، سر سفرهها و هر کجا که بود حقیقت را بلند فریاد زد که: «حلقومها را میتوان برید اما فریادها را هرگز، فریادی که از حلقوم بریده برمیآید، جاودانه میماند.»
آنها ترسیدند. لرزیدند. و ترور شخصیتی را شروع کردند اما باران که خیس نمیشود. آوینی جاری شد. بازگشت. به مبدا و منشا نور. به فکه. به جایی که از آن، جا مانده بود و آخرین عکس پرترهاش را باید به یادگار در آنجا میگرفت. با چهرهی مردی میانسال که رگههای پیری به تازگی میان محاسنش ریشه دوانده بود و حیف بود که بیشهادت پیر شود و قلمی که تا آخرین لحظات توی جیبش بود! آن سلاح سرد دوستداشتنی.
براستی کسی چه میداند اگر آوینی بیستم فروردین ماه سال ۱۳۷۲ و بیشهادت از فکه به تهران بازمیگشت با چه هجمههایی مواجه میشد و چگونه چونان مولا و جدش علی (ع) به جرم حقیقت خانهنشینش میکردند تا چاهها رازدارشان باشد. به قول کوثر آوینی: «من واقعا و عمیقا اعتقاد دارم که دلیلی وجود داشته که زندگی او در فروردین سال ۷۲ به پایان میرسد. زندگی این آدم قرار نبوده دیگر ادامه پیدا کند.»
و مگر جز اینست که «زندگی زیباست اما شهادت از آن زیباتر است؟ سلامت تن زیباست اما پرندهی عشق، تن را قفسی میبیند که در باغ نهاده باشند. و مگر نه آنکه گردنها را باریک آفریدهاند تا در مقتل کربلای عشق، آسانتر بریده شوند؟ و مگر نه آنکه از پسر آدم، عهدی ازلی ستاندهاند که حسین را از سر خویش بیشتر دوست داشته باشد؟ و مگر نه آنکه خانه تن، راه فرسودگی میپیماید تا روح، آباد شود؟
و مگر این عاشق بیقرار را بر این سفینه سرگردان آسمانی که کرهی زمین باشد، برای ماندن در اصطبل خواب و خور آفریدهاند؟ و مگر از درون این خاک، اگر نردبانی به آسمان نباشد، جز کرمهایی فربه و تنپرور برمیآید؟
ای شهید، ای آنکه بر کرانهی ازلی و ابدی وجود برنشستهای، دستی برار و ما قبرستاننشینان عادات سخیف را نیز از این منجلاب بیرون بکش.» که ما جاماندگانِ بیسروپا و بیسروسامانِ آن طور سیناییم و تو موسای کلیم الله!
انتهای پیام/م